هر انساني تقدير و سرنوشتي دارد كه گاهي با يادآوري خاطرات از سرگذشتهاش به شدت ميهراسد... بيم دارد از يادآوري روزهاي گذشته و همواره در تلاش است كه خاطرات تلخ سرنوشتش را جايي در دور ترين نقطه از مغزش دفن كند و تا روز مرگ سراغي از گورستان آن خاطرات هم نگيرد اما هنوز براي كشف و فكر كردن به همه چيز خيلي دير است و بايد زمان و تقدير آشكارشان كند!
بخشي از رمان:
چكه چكه بر روي زمين ميچكيدند داشت با وحشت نگاهم ميكرد، من يك ديوانه بودم؛ ديوانهاي كه مرگ با او شاهكاري ساخته بود كه تا به الان كسي به خود نديده بود!
دستم را محكم مشت كردم، واقعاً درد داشت به قدري كه به نفس نفس افتاده بودم، انگار چيز داغي را بر روي كف دستم گذاشته بودند.