خلاصه:داستان در مورد دختري به اسم نوراست دختري از تبار عرب كه ناخواسته وارد گروه داعش ميشه و در جريان داستان پرده از گذشته هاي مبهم نورا برداشته ميشه، گذشته اي كه آينده ي اين دختر روميسازه
بخشي از رمان:
نوراا نوراا نورااا دختر پاشو دختر لنگ ظهر شد خبرت بياد از دست راحت شم
اين صدايي كه بي وقفه داره اسم من و ميبره صداي مادرمه كه نميدونم چه پدركشتگي با من داره از وقتي يادم مياد هيچ وقت باهام مهربون نبود فقط وقتي كه بابام خونه بود جلوي اون حرف بدي بهم نميزد حالام از روزي كه بابام حاش بد شده و ي گوشه از خونه افتاده خيلي راحت هر كاري كه دلش ميخواد انجام ميده و من و زجر ميده ديگه از كسي نميترسه اللته اين رفتار مادرم فقط شامل من ميشه و شامل خواهرم انيسه نميشه اون هميشه سوگلي وتاج سر اين خونه بوده و هست از وقتيم كه خواستگار پيدا كرده بدتر خودش و جا كرده دختره ي ترشيده اون دو نفر هيچ وقت باهام خوب نبودن .
خلاصه: دختري كه بيخبر از همهجا شاد و سرزنده در شمال كشور زندگي ميكنه؛ اما روزي بهشون خبر ميرسه كه قراره مهمون ناخوندهاي براي مدتي تو خونشون مستقر باشن. اين مهمون ناخونده پسرشون زيادي آزار داره و دختره قصه ما رو از اين كاراش ديوانه ميكنه تا اينكه... پايان تلخ.
بخشي از رمان:
باز داره بارون ميآد، اون داره آروم ميآد، دلم تو سينم داره، از جاش داره بيرون ميآد. اوم بقيش چي بود؟!
اَي به خشكي شانس! يادم رفت. پيش... اَه! اين هندسه مزخرف هم كه تو مخ من نميره.
داستان سياهكار، قصه دو زندگي گمشده است. زندگي مبهم، زندگي سياه. حال چه ميشود در اين داستان؟ عشق واقعي در اين ميان هست؟!
سياهكار، راويت زندگي سه خواهر است كه زندگي باعث ميشود، آن ها به گودالي سياهي بيفتند و با چالش سختي درگير شوند. با سختي هاي دنيا مي جنگند. آيا مي توانند زندگي را شكست بدهند؟!
پايان سفيد است يا سياه؟! چه كسي ميتواند آن زندگي سياه را سفيد كند؟! وچه كسي ميتواند پرده از روي راز ها بردارد؟!
بخشي از رمان:
چشم بستن به روي حقايق تلخ دنيا، كار سختي است! آن هم حقايق هايي كه پاي جان و معشوقه ات در ميان باشد.
بردن بازي كه حريفش دنيا باشد هم سخت است. ولي من برنده اين بازي شدم گرچه دل هاي زيادي را شكستم، چشم هاي زيادي را باراني كردم اما بردم! روايت زندگي من، روايتي تلخ اما پايانش خوش است.
گاهي در يك روز خوشبخت ميشوي و گاهي در يك شب تمام زندگي ات را ميبازي! برد و باخت مهره هاي اين دنيا، حكايتي طولاني دارد؛ حكايتي پر ماجرا!
صداي تيك و تيك برخورد قطرات باران به پنجره؛ تنها صداي حاكم در خانه بود. از روي صندلي گهواره اي بلند شد و به سمت پنجره قدم برداشت. حال صداي پاشنه كفش هايش هم سكوت چند روزه خانه را شكست.
دستانش را تكيه بر شيشه پنجره اي كرد كه قطرات باران با هزار ناز رويش سر ميخوردند. با ديدن شيشه خيس پنجره، ياد گونه هايش افتاد؛ گونه هايي كه يك ماه به لطف باران چشم هايش خيس ميشدند.
همچو نقطه آخر خط، در آخرين فصل غزلواره كلاويهها، انگارِ آخرين تابستان برفي در زادروز شكوفههاي سرمازده، و همانند قطره اشك روي گونهات، و ترانهاي كه با دستهاي تو نوشته شده و ياد نجواي بي پژواك "سونات مهتاب"ي كه مصادف با فرود آخرين قطره باران، در دل تاريخي كه دخترك رقصان گوي نقرهاي ديگر نرقصيد؛ نواخته شد. نتهاي روايتي خموش، و آهنگ قلبهاي بازيگوشي كه نازوارانه فاصله را به ميان انداخته و تيزي زمان نيز، پيوند رو به گسستشان را از ميان نبرد. و حالا، دخترك خموش گوي نقرهاي، دوباره خواهد رقصيد؟
بخشي از رمان:
نگاهش ميكنم. بنظر كمي استرس دارد. لرزش دستانش قابل تشخصي است. مردمكهاي چشمانش دو - دو ميزنند و براي شروع، تعلل ميكند. سعي ميكنم آرامش كنم: -آروم باش، و شروع كن. من سراپا گوشم. و رو به چشمان مضطربش، پلكهام را به نشانه تائيد، روي هم ميفشارم. نفس عميقي ميكشد و چندي بعد، انگشتانش روي كلاويهها به رقص در ميآيند. او مينوازد، و فضاي اتاق براي من، تنگ و تنگتر ميشود. نفسم در گلو گره ميخورد و خودم را از دور، انگارِ مردهاي ميبينم كه روحش به پرواز در آمده و باز هم، دخترك خموش گوي نقرهاي شروع به رقصيدن ميكند. همراه با نوازندگي ترانه، نتهارا زمزمه ميكنم: -دو رِ مي، دو رِ مي فا..