خلاصه: دختري كه بيخبر از همهجا شاد و سرزنده در شمال كشور زندگي ميكنه؛ اما روزي بهشون خبر ميرسه كه قراره مهمون ناخوندهاي براي مدتي تو خونشون مستقر باشن. اين مهمون ناخونده پسرشون زيادي آزار داره و دختره قصه ما رو از اين كاراش ديوانه ميكنه تا اينكه... پايان تلخ.
بخشي از رمان:
باز داره بارون ميآد، اون داره آروم ميآد، دلم تو سينم داره، از جاش داره بيرون ميآد. اوم بقيش چي بود؟!
اَي به خشكي شانس! يادم رفت. پيش... اَه! اين هندسه مزخرف هم كه تو مخ من نميره.