همچو نقطه آخر خط، در آخرين فصل غزلواره كلاويهها، انگارِ آخرين تابستان برفي در زادروز شكوفههاي سرمازده، و همانند قطره اشك روي گونهات، و ترانهاي كه با دستهاي تو نوشته شده و ياد نجواي بي پژواك "سونات مهتاب"ي كه مصادف با فرود آخرين قطره باران، در دل تاريخي كه دخترك رقصان گوي نقرهاي ديگر نرقصيد؛ نواخته شد. نتهاي روايتي خموش، و آهنگ قلبهاي بازيگوشي كه نازوارانه فاصله را به ميان انداخته و تيزي زمان نيز، پيوند رو به گسستشان را از ميان نبرد. و حالا، دخترك خموش گوي نقرهاي، دوباره خواهد رقصيد؟
بخشي از رمان:
نگاهش ميكنم. بنظر كمي استرس دارد. لرزش دستانش قابل تشخصي است. مردمكهاي چشمانش دو - دو ميزنند و براي شروع، تعلل ميكند. سعي ميكنم آرامش كنم: -آروم باش، و شروع كن. من سراپا گوشم. و رو به چشمان مضطربش، پلكهام را به نشانه تائيد، روي هم ميفشارم. نفس عميقي ميكشد و چندي بعد، انگشتانش روي كلاويهها به رقص در ميآيند. او مينوازد، و فضاي اتاق براي من، تنگ و تنگتر ميشود. نفسم در گلو گره ميخورد و خودم را از دور، انگارِ مردهاي ميبينم كه روحش به پرواز در آمده و باز هم، دخترك خموش گوي نقرهاي شروع به رقصيدن ميكند. همراه با نوازندگي ترانه، نتهارا زمزمه ميكنم: -دو رِ مي، دو رِ مي فا..