داستان سياهكار، قصه دو زندگي گمشده است. زندگي مبهم، زندگي سياه. حال چه ميشود در اين داستان؟ عشق واقعي در اين ميان هست؟!
سياهكار، راويت زندگي سه خواهر است كه زندگي باعث ميشود، آن ها به گودالي سياهي بيفتند و با چالش سختي درگير شوند. با سختي هاي دنيا مي جنگند. آيا مي توانند زندگي را شكست بدهند؟!
پايان سفيد است يا سياه؟! چه كسي ميتواند آن زندگي سياه را سفيد كند؟! وچه كسي ميتواند پرده از روي راز ها بردارد؟!
بخشي از رمان:
چشم بستن به روي حقايق تلخ دنيا، كار سختي است! آن هم حقايق هايي كه پاي جان و معشوقه ات در ميان باشد.
بردن بازي كه حريفش دنيا باشد هم سخت است. ولي من برنده اين بازي شدم گرچه دل هاي زيادي را شكستم، چشم هاي زيادي را باراني كردم اما بردم! روايت زندگي من، روايتي تلخ اما پايانش خوش است.
گاهي در يك روز خوشبخت ميشوي و گاهي در يك شب تمام زندگي ات را ميبازي! برد و باخت مهره هاي اين دنيا، حكايتي طولاني دارد؛ حكايتي پر ماجرا!
صداي تيك و تيك برخورد قطرات باران به پنجره؛ تنها صداي حاكم در خانه بود. از روي صندلي گهواره اي بلند شد و به سمت پنجره قدم برداشت. حال صداي پاشنه كفش هايش هم سكوت چند روزه خانه را شكست.
دستانش را تكيه بر شيشه پنجره اي كرد كه قطرات باران با هزار ناز رويش سر ميخوردند. با ديدن شيشه خيس پنجره، ياد گونه هايش افتاد؛ گونه هايي كه يك ماه به لطف باران چشم هايش خيس ميشدند.